ای فرزند! افراسیاب پس از جنگ و گریزهای بسیار و شکست های پی در پی از ایرانیان ، از بیم جان آواره کوه و بیابان شد و سرگردان ، همه جا را می گشت . نه جای خواب داشت و نه ایمن به جان بود تا به آذرآبادگان رسید. در آنجا غاری یافت برفراز کوهی بلند نزدیک به دریا که نه عقاب در آسمانش پرواز داشت و نه شیر بر دامنه اش گذر . شاه بیچاره که آن غار را چنین دور از همگان دید ، از بیم جان به آن پناه برد و زمانی چند با دل پر خون و پشیمان از کرده های خود در آنجا بسر می برد .

در آن روزگار زاهدی بود به نام هوم از نژاد فریدون که او نیز ترک یار و دیار کرده و در آن کوهسار ، دور از همه مردم رو به عبادت خدا آورده بود و هر روز برای پرستش یزدان به بالای کوه می آمد و با خدای خود راز و نیاز می کرد . روزی از روزها که هوم نیایش کنان در آن کوهسار می گشت ، ناله جانگدازی از غار شنید . نزدیکتر رفت و گوش فرا داد . ناله پر خروش کسی از میان غار شنیده میشد که به ترکی می گفت :« ای برتر از برتری و ای جهان آفرین! منم ، بنده پر گناه تو که با بیچارگی به تو پناه آورده ام . یا تاج و تخت ختن را بار دیگر بر من ببخشای و یاری ام ده تا گنج و سپاهم را باز یابم و یا جانم را بستان و مرگم ده که مرگ از این زندگی پر رنج خوشتر است . آه و دریغ از آن همه گنج و گوهر ، افسوس بر آن بوم و بر و صد افسوس بر آن همه برادران و پسرانم .»

این می گفت و زاری می کرد و با خود می گفت :« ای ، سرا ، نامور مهترا! بزرگا و زهر نامور برترا . ای که همه چین و توران به فرمانت بودند و پیمانت بهر جا رسیده بود ، کجاست آن همه زور دلیری و فرزانگی ؟ کجایند آن مردان جنگی و بزرگان که در برابرت بپای بودند . کو سپاهت تاج و تختت ؟ آن شب و روز تاختن ها و لشکرکشی هایت چه شد و موبدان و راهنمایانت کجا رفتند ؟ چه بر سر کاخها و دژهای بلندت آمد که اکنون به این غار تنگ پناه آورده ای ؟» هوم از شنیدن آن حرفها و ناله ها دانست که مرد پنهان شده در غار ، باید افراسیاب باشد که بر روزگار گذشته می نالد و با خود سخن میگوید . پس دست از نیایش برداشت و کمندی را که به جای زنار بر پشمینه خود می بست ، ازهم گشوده بدست گرفت و وارد غار شد . تا افراسیاب هوم را دید از جای جست و با او در آویخت و مدتی آن دو با هم گلاویز شدند تا آنکه هوم بر افراسیاب چیره شد و بر زمینش افکند . دو دستش را با کمند بست و کشان کشان از غار بیرونش آورد .

همچنان که هوم بازوی افراسیاب را بسته و او را در پی خود میکشید افراسیاب گفت :« ای مرد خدا! چه از من میخواهی ؟ مگر من کیستم ؟ من بازرگانی درم از دست داده ام که از درد و رنج به این غار پناه آورده بودم . مرا به حال خود رها کن تا در این غم تنها بمانم .» هوم پاسخ داد :« نام تو همه جهان را فرا گرفته ، تو شاه بیدادگری بودی که با یزدان ناسپاسی کردی و خون برادرت اغریرث را بر زمین ریختی ، تو نوذر را کشتی و سیاوش بی گناه را سر بریدی . آن زمان چنین روزی به یادت نبود ؟»

افراسیاب از شنیدن سخنان هوم هراسان شد و با زاری و لابه گفت :« ای مرد زاهد! آیا می توانی در تمام جهان بی گناهی را پیدا کنی ؟ من تقدیرم چنین بود که دیگران از من رنج و گزند ببینند . گرچه ستمکاره ام ولی تو بر من ببخشای، چه اکنون بیچاره ام . مرا اینگونه کشان کجا می بری ؟ قدری بایست و آن را سست کن که بند کمندت آزارم میدهد و استخوانم را می شکند . تو با این سختی که با من روا میداری ، در روز جزا جواب خداوند را چگونه خواهی داد ؟» دل هوم به حالش سوخت و بند کمند را کمی سست کرد که ناگاه افراسیاب خود را پیچید و از بند رهانید و ناگهان در آب جست و ناپدید گردید و هوم عابد ، شگفت زده بر جای ماند .

ای فرزند! در آن روزها گودرز و گیو همراه کیخسرو و کاوس به آتشکده آذرگشسپ در آذرآبادگان آمده بودند و از آن راه می گذشتند . میان راه هوم عابد را دیدند که کمند در دست ، با دیدگانی حیرت زده به دریا خیره شده است . با خود اندیشیدند : مگر این مرد پرهیزگار نهنگی در دام صید کرده است که چنین شگفت زده بر آب می نگرد ؟ پس به نزدش رفتند و از حالش پرسیدند . هوم آنچه را که گذشته بود به گودرز باز گفت و افزود :« همان دم که خروش و زاری افراسیاب را شنیدم ، دل روشنم آگاه شد که این ریشه کین را من از جهان خواهم گسست . اما وقتی او را خوار بر روی زمین می کشیدم ، آن شوربخت چون زنان نوحه می کرد و من کمی بندش را سست کردم که ناگهان از چنگم گریخت و در آب پنهان شد .» گودرز با شنیدن این داستان بسوی آتشکده شتافت . پس از نیایش بر آتش ، آنچه را که دیده و شنیده بود با کیخسرو و کاوس در میان نهاد . شهریاران همانگاه سوار بر اسب شدند و از ایوان آذرگشسب ، بسوی جایگاه هوم عابد شتافتند .

کیکاوس و کیخسرو به نزدیک هوم رسیدند و بر آن مرد زاهد آفرین خواندند. هوم نیز برآنها آفرین کرد و داستان افراسیاب را بر آنها بازگفت و افزود :« این سروش خجسته بود که راز را بر من آشکار کرد و من افراسیاب را در غار یافتم . ولی او اکنون در آب ناپدید شده و چاره کار آنست که فرمان دهید تا برادرش گرسیوز را که در زندان است ، به آنجا آورده و در جزیره ای که کنار آب است برده و چرم گاو بر گردنش بدوزند تا تاب و توان از دست بدهد و از خروش و درد او ، مهر برادری افراسیاب بجنبد و از آب بیرون آید .» شاه با شنیدن سخنان هوم ، در نهان به یزدان نالید ولی دستور داد تا گرسیوز فتنه گر را پای در بند به آنجا آورند و دژخیم، چرم گاو بر کتف او دوخت تا پوستش را دریده و او را به ناله آورد . لحظه ای بعد گرسیوز زنهار خواست و یزدان را به یاری طلبید .

افراسیاب که بانگ ناله برادر را شنید ، شناکنان خود را به خشکی رسانید و آنچه را دید بدتر از مرگ یافت . گرسیوز تا برادر را دید با دیدگانی خونبار ، فغان کرد که :« ای شهریار جهان و ای تاج مهان! کجاست آن تاج و گنج و سپاه و کو آن دانش و زور دست ؟ چه کردی آن کمان و کمندت را که دیو و جادو می بست و کجا شد آن جام و کامت که اکنون نیازت بدریا افتاده ؟» افراسیاب نیز از دیده خون بارید و گفت :« من سرگشته و آواره ام اما اکنون بدتر از بد بر سرم آمده ، ببین که نواده فریدون و پورپشنگ چنان خوار گشته است که تو را بدون شرم در برابر چشمانش پوست میدرند .» همان زمان که افراسیاب و گرسیوز سرگرم زاری و گفتگو بودند ، هوم از دور مراقب بود و خود را از جزیره به آنان رسانید . کمد را دور سر چرخانید و بر سر افراسیاب افکند او را به بند آورد و به خشکی کشاند . پس دست و پایش را بست و به شاهانش سپرد و خود چنانکه گوئی با باد پرواز کرده باشد از آنجا دور شد .


کشته شدن افراسیاب بدست کیخسرو و پادشاهی کاوس

کیخسرو با شمشیر کشیده بالای سر افراسیاب رفته به او گفت :« ای بیخرد! من چنین روزی را در خواب دیده بودم و اکنون راز آن خواب بر من روشن شد .» افراسیاب نالید که :« ای کینه جو! میخواهی خون نیایت را بر زمین بریزی ؟» و کیخسرو گفت :« بدکنش! تو برای چندین گناه سزاوار سرزنشی و نخست آنکه خون برادرت را که هرگز به تو بدی نکرده بود ریختی و دیگر آنکه نوذر ، آن شهریار یادگار ایرج را گردن زدی و پدرم سیاوش را که دیگر جهان مانندش را بخود ندید ، چون گوسفندی سر بریدی. چگونه این روزها را به یاد نداشتی ؟ و فکر نمی کردی که یزدان از خون های ناحق نخواهد گذشت ؟ اکنون باید مکافات بدی را با بدی ببینی!»

افراسیاب گفت :« گذشته ها گذشته است . اکنون اجازه ام ده تا روی مادرت فرنگیس را ببینم . آنگاه هر چه می خواهی بگو .» کیخسرو پاسخ داد :« آیا تو آن زمان هیچ به خواهش و زاری مادرم اعتنا کردی ؟ اکنون چون آتش تیزی هستم که مهار نخواهد شد و شیر و گرگ به بند آمده را زنده نخواهم گذاشت که چون از بند رها شوند دوباره بلای جان خواهند شد . اکنون روز جزای ایزدیست و مکافات یزدان برای هر بد ، بدیست .» پس تیغ هندی کشیده ، بر گردنش زد و او را به خاک افکند . ریش و موی سپید افراسیاب از خون خویش گلگون شد و روزگارش بسرآمد .

زکردار بد بر تنش بد رسید
مجوی ای پسر بند بد را کلید
چه جوئی بدانی که از کار بد
بفرجام ، بر بد کنش بد رسد

سپس کیخسرو به کار گرسیوز پرداخت و چون او را خوار و کشان با بند گران به نزدش آوردند ، یادش از طشت و خنجری آمد که سر سیاوش را با آن بریده بودند . پس او را به دژخیم سپرد تا به دو نیم کند . آنگاه فرمان داد تا تن افراسیاب را از خاک و خون شستند ، به آئین بزرگان بر او دیبای چین و خز پوشاندند و کلاه عنبر آگین بر سرش نهادند پس او را بر تخت زرین در دخمه خواباندند . کیخسرو مدتی بر آن شور بخت گریست و سپس گفت :« اکنون من انتقام خون پدر را گرفته ام و آتش دلم فرو نشسته ، ازاین پس ، هنگام آرامش و بخشایش است و ساختن آئین نو .» چون کیخسرو آرزویش را از یزدان یافت ، به آذرگشسب باز گشت .

یک روز و یک شب در آنجا به پای ایستاد و نیایش کرد . آنگاه گنجور را خواست و گنجی کلان به آتشگاه بخشید و به موبدان خلعت داد و به درویشان درم و دینار بخشید . بر همه مردم گنج پراکند و جهان را به داد و دهش زنده کرد . به مهتران کشورها از خاور تا باختر پیروزی نامه نوشت و تا چهل روز با کاوس شاه در یاوان آذرگشسب به آرامش و آسایش گذرانیده آسوده از رزم ، با سخن شیرین و گفتگو با بزرگان و یلان ، به سوی پارس بازگشتند .

کاوس که جهان را در آرامش و آسایش دید ، یزدان را چنین سپاس گفت :« ای برتر از همه! سپاس ترا که به من فر و بزرگی دادی و از گنج و نام بلند بهره مندم کردی و نوه ناموری به من بخشیدی که کین سیاوش را خواست و خود اکنون پادشاهی با فر و خرد است . دیگر من با صد و پنجاه سال سن و موی سفید و قد کمانی ، زمانم به سر آمده .» پس از آن روزگار درازی نکشید که کاوس از جهان رفت و نامش به یادگار ماند . کیخسرو و بزرگان تا دو هفته با جامه های سیاه و کبود به عزای شاه نشستند . سپس مقبره ای بلند ساختند و کاوس را در دیبای رومی سیاه که آغشته به کافور و مشک و عود بود پیچیدند و در آن آرامگاه بر تختی از عاج نهادند .

کسی نیز کاوس کی را ندید
زکین و ز آوردگاه آرمید
چنین است رسم سرای سپنج
نمانی در او جاودانی برنج

کیخسرو چهل روز سوگ نیا را داشت و در روز چهل و یکم بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد . سپاهیان و بزرگان زرین کلاه بدرگاهش انجمن شدند و با شادی بر شاه آفرین کرند . در سراسر ایران سور و شادمانی برپا شد و بر تخت نشستن آن شاه پیروزگر را جشن گرفتند .کیخسرو ، جهن پسر افراسیاب را که از سوی مادری خویشاوندش بود ، از بند اسارت رها کرده پادشاهی توران را به او بخشید و جهن با زن و فرزند و دختران افراسیاب ، با تاج و خلعتی که کیخسرو به او بخشیده بود شاد و خرم روانه توران شد .